می رانمت چو مهتاب...
زیباترین حضوری از عشق در من ای دوست
عشقی که آتشم زد درماه بهمن ای دوست
راهم زدی و آهم در سینه ای شب افروخت
گم شد ستاره من در روز روشن ای دوست
یکدم نمی توانم بی صحبت تو دم زد
افکندی ام چو قمری،طوقی به گردن ای دوست
جادوی آفتابی،همخون دختر تاک
پر کن پیاله ام رامردی بیفکن ای دوست
از چله کمان قد کمانی ما
تیری توان نشاندن بر چشم دشمن ای دوست
نازک نهال صبحی آیینه سحرگاه
زیباست در تو خود را تکرار کردن ای دوست
می رانمت چو مهتاب بر موج آب دیده
دارم در آرزویت دریا به دامن ای دوست
نی پایبند شهرم ،نی گوشه گیر صحرا
زین بیشتر چه خواهی از جان شیون ای دوست
شیون فومنی-شاعر فقید گیلانی
یک اسمان پرواز-1373