"کجایی؟"
صفحه سفید کاغذ و نگاه منتظر من ..نگاه من وصدای آشنایی دوستی در کوچه پس کوچه های شهرمان ...
دیشب بود شاید ،صدایم زد ،برگشتم ،
"شناختی؟"
چقدر عوض شده ،شاید اشتباه می کنم،نه همان صدا ست ،همان نگاه ولی..
"آره،اصلا عوض نشدی!"
فهمید ...فهمید دروغ گفتم..نگاهش نمی کنم ..
کتابش را برداشتم دنبالم می دوید ،محکم خوردم به یکی از همکلاسی هایم ،او هم روی زمین افتاد و ناظممان دید،تمام تنم می لرزید ...
کنار دیوار سرد دفتر مدرسه زیر،نگاه ترسناک ناظم
.... و بلاخره تمام شد...برگشتم کلاس.. زنگ خورد..
"همش تقصیر تو بود،دیوانه..."
چند روزی نیامد مدرسه، حدود یک هفته..
ساعت انشا،نوبت رضا...
"رضا کرامتی"
"بله آقا..."
"بیا پای تخته"
می آید ،با دفترش
"بخون"
می خواند .. هر چه می خواند .. قیافه بچه ها بیشتر تغییر می کند و قیافه معلممان نیز..
گلویم درد می کند ...چیزی گلویم را فشار می دهد ...صدایش در گوشم تکرار می شود..
از روز هایی می گوید که مادرش را ندیده بود و از هرکه سراغ می گرفت،جور دیگری نگاهش می کردند..
"مامان بیمارستانه عزیزم ،چند رو دیگه میاد"
چقدر تکرار می کنند این جمله را و هر بار که می شنود صدای کسی که می گوید بیشتر می لرزد..
و سر اخر می فهمد..مادرش...
بغضش می ترکدو معلم نیز و ما هم.
نمی دانم رضا از انشا کلاس سومش چقدر به یادش مانده و لی تمامش را حفظم و گریه ها معلممان و بچه های کلاس سوم دبستان امید فردا.
ان شب رضا برایم حرف زد خیلی..نمی دانم از کجایش بگویم ...
ولی الان سخته گفتنش.. نمی دانم راضی هست یا نه ولی باید راضی اش کنم ..ولی چطور پیدایش کنم ..نمی دانم ...
حالم خوب نیست ...خوابم می آید... باشه برای بعد...