زنان برخاستند.پیش آمدند، در چهره محمد خیره شدند:
آری! آری!
عایشه سرش را بر روی سینه ی وی خم کرده بود: انتظارمی کشید، فاطمه بر دیوار تکیه زده بود، به سختی می کوشید تا نبیند.
یک باره نفس ها گره خورد ، زمان ساکت و غمگین ایستاد، هستی از جنبش ماند.
آسمان بر بام خانه ی عایشه منتظر است.
سکوت!
سکوت!
سکوت!
ناگهان لبهای محمد تکان خورد:
بل الرفیق الاعلی!
پیغمبر مرد.
وداع محمد